تو می روی و بر آنم که در پی تو برانم


ولیک گردش گردون گرفته است عنانم

مگو که اشک مران در پیم، بگو: من مسکین


به غیر اشک چه دارم که در پی تو برانم؟

تو رفتی و من گریان بمانده ام، عجب از من


بدین طریق که می رانم آب دیده بمانم

برید ما بجز از آب دیده نیست گر از تو


اجازه هست بدیده همین دمش بدوانم

ز جان خویش جدا ماندم، ای فلک مددی ده


مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم

مرا ز پای در آورد دستبرد فراقت


به سر به خدمتت آیم به پای اگر نتوانم

مرا اگر بخوانی همین بس است که باری


ز نامه تو سلامی به نام خویش بخوانم

به مهر روی تو هر دم منورست ضمیرم


به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم

تو گفته ای که ز سلمان، فتاده ایست، چه آید؟


من اوفتاده ام اما چو سایه با تو روانم